سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در التهاب انتظار فرج...

«یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست                         نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم...»


یوسفِ ندیده! رو به کنعانِ کدام سمت و سوی زمین، تو را گریه کنم و در پی شمیم پیراهنت، در کجای بیابان‏های سکوت و تشنگی، خیمه‏نشین شوم؟
جمعه‏های بی‏فلسفه، جمعه‏های خالیِ بی‏اتفاق، پشت سر هم از تقویم‏های روزگار خط می‏خورند و هیچ جاده خوش‏خبری، تو را به این حوالی نمی‏آورد.
جمعه‏ها همه پیرو خمیده‏اند؛ بی‏حوصله و خاموش و سر درگریبان. لباسی به رنگ انتظار فرسوده ناامید دارند و چشم‏هایشان بی‏فروغ مانده.
خورشید جمعه‏ها، از سر اجبار طلوع می‏کند و هیچ رونقِ فریبایی ندارد.
در سکوتی دلخراش، میان آسمان می‏نشیند و لحظه‏شماری می‏کند تا غروب... و غروب، این غم قدیمی نفس‏گیر، جمعه را در خویش می‏فشرد و مچاله می‏کند.
غروب، تمام غصه جمعه را آوار می‏کند بر سر اهالی روزگار و خورشید زخم‏خورده، خورشید داغدار، گریبان می‏درد و خون می‏بارد و زمین و زمانه را به سرخی غم‏انگیز خویش، دچار می‏کند.
این سزای ماست که روزهای مداوم، در رفت و آمد روزمره سر به هوای خویش، فریفته رنگ و رخساره دنیاییم و غروبِ پایان هفته، به یاد دلِ شکیبایی می‏افتیم که از ما به ما مهربان‏تر است.
این سزای ماست که آفتاب را از یاد برده‏ایم و در انتظار رسیدن نجات‏دهنده‏ای، ستاره‏نمی‏شمریم و بغض‏های زمختمان را، بغض‏های پنهانِ در پرده‏های غرور را نمی‏شکنیم، تا باران ببارد.
سودابه مهیجی


ارسال شده در توسط محسن...