بیقراریهای هر شب سلام!
تنهاییهای هر روز سلام! زخمهای تازه، ناشکیباییهای همیشه، چشمهای بارانی، سلام! گاهی دلم برای شما دوستهای قدیمی تنگ میشود؛ حالا دیگر دلتنگِ دلتنگی ام و بیقرارِ بیقراری! امشب دوباره بر من ببارید. نگذارید بینصیب بمانم!
من از تمامِ شقایقها عذر میخواهم که اینگونه داغ دلم را نمایاندم. من از شاخههای درختان شرمگینم که اینچنین بیقرار نسیم شدم. من از تمام کویرها حلالیّت میخواهم که به این رسایی، عطشم را فریاد زدم. من خجالتزده ی دریایم که به این شدت، به صخرهی اندوه سر کوبیدم. من خاکِ پای دانههای اسپندم که اختیارم را از دست دادم. من از تمام مردم جهان میخواهم، عذر مرا در شکستن حرمتِ عقل بپذیرند و مرا با کاروان خیال خود وا نهند.
من از تمامِ جادهها میخواهم، مردم را به مسجد جمکران برسانند. من از تمامِ شاعران میخواهم، در موضوعِ رجعت شعر بسرایند. من از تمامِ مدّاحان میخواهم، هر صبح دعای عهد بخوانند. من از تمام واعظان، میخواهم، در خطبهها «سیّما حجه بن الحسن» را بگنجانند. من از تمام همایشها میخواهم، با موضوع مهدویت برگزار شوند. من از تمام بیابانها، میخواهم، به ردپای آن ناشناس فکر کنند. من از تمام مردمِ آرمانشهر میخواهم، مراقبِ فرزندانِ انتظارِ خود باشند.
من، خسته و رَسته از همه کس، به او میاندیشم که میآید و «آمدن» را معنا میبخشد. به او که قیام میکند و قیامت. به او که ساحل دردها را آرام میکند. به او که عکسش، در زلالِ برکهی چشمها مینشیند و دلها را به آیینه خانهی شهود میبرد. به او که آبیِ آسمانی است. به او...
ای زخمها! ای زخمهها! امشب را هم شکیبا باشید؛ شاید فردا خورشیدی از سمت مغرب برآید و تابشی دیگرگونه را آغاز کند. من نیز امیدوارم که مرهمی تازه بر شما بنهم....